ناتوردشت

home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger

Sunday, October 26, 2003

کاش هيچ وقت هيچ کدومتون نشناسيد کسي رو . بعدش يهو بهتون خبر بدن که اون کس تو يه صبح پاييزي ٬ وقتي که کاملا از مهندس شدن خودش مطمئن شد يه طناب برداشته . خودشو از سقف خونه ي دوستش تو ساري آويزون کرده .
تو شوکم ؟؟ نمي دونم ! هممون متفق القول شديم که بهش ميومد . آره به سينا انگار ميومد !
ولي نمي تونم اون شب شعر رو از ياد ببرم وقتي بهش گفتم اين داستاني که نوشتي منو ياد غلاف تمام فلزي ميندازه . و اون لبخند زد . از اين لبخند يه وري ها !
من نمي تونم انتخابات کانون فيلم رو با اون شلواراي هميشه دمپا گشاد و اون کيف خاکي و اون قدم هاي غوز کرده از ياد ببرم . و اون چشم ها . اون چشم هاي دخترونه ! نه نمي تونم ؛يادم بره !
به نظرتون اون دنيا ميشه ديدش و ازش پرسيد سوال ها رو ؟؟
شايد ديگه هيچ وقت نمي ديدمش . شايد يه بار اتفاقي تو تهران ؛ توي اون شلوغي بچه بغل از روي غوز و اون چشم هاش ميشناختمش . شايد ... ولي حالا ديگه هيچ وقت نمي بينمش . هيچ وقت . اون مرده . سينا مرده .
جرات نکردم به علي بگم . تازه مجوز نشريه شو گرفته بود . خوشحال بود . حتما کسي پيدا ميشه که بهش بده اين خبرو . من که گمم !
هي ! ميدونيد چه خوشبختيد که کسي رو که ميشناختيد وقتي مهندس شد خودش رو دار نزده ؟؟


NATORDASHT


E-Mail
 

آرشيو




اينها را می خوانم


چيز

فرياد

ريحان

فاطمه

يلدا

راهی

ماهى سياه كوچولو

غلاف تمام فلزى

کسوف

ناتور

آق بهمن

چون نقطه ی شک

ای اتفاق دوباره

خانه دانشجويي

هچون كوچه اى بى انتها

خورشيد خانوم

زن نوشت

عاقلانه

استامينوفن

Lost Lord

deltangestan

iranpaparzzi


Danshjoo List

BLOGNAMA
 

 

 Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved