ناتوردشت

home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger

Thursday, September 13, 2007

من رفتم این جا... سرزمین گمشده





http://www.neverlandd.com/


Tuesday, June 19, 2007

1*" مجنون" احمد پژمان هیچ به مجنون نرفته است . بیشتر لیلی ساکتی را می ماند که خاصیت عاشقیت اش را از دست داده است .در این روزهای پایان پر تکرار و کشدار بهاری که تند و تند به تابستان می روند ؛ در حال ازدست دادن خاصیت تلطیف کنندگی ، لبخند آرامش بخش و هر چه که به روحی شاد و رها نیاز دارد هستم


2* با خودم که نه ، با نوشته های اینجا و آن جا حرف می زنم و زندگی می کنم . به جای آدم های قابل لمس ، به جای چشم هایی که می شد در آنها زندگی کرد ، آن جاهایی که کشفی صورت می گیرد ، می نویسم روی کاغذ و می چسبانم به این ور و آن ور . تا با من حرف بزنند . تا روزهای اکنون را تاب بیاورم و خوش بگذرد.

3* ماهنامه ی هنری نشانی را دیده اید لابد ...مدیرش محمد صالح علاء است که به نوبه ی خود روحی شاد دارد .
نشانی شوخ و شنگ است ؛ به این معنا که به روال کم وبیش معمولی بچه های هنری خوانده حسابی بازی های زبانی و تصویری به راه انداخته . از چپ چین کردن نوشته های هر صفحه تا استفاده از پرتره های بزرگ که تمام سلولهای صاحب عکس را به نمایش می گذارد و جایگزین کردن دو عدد مجسمه ی سفالین به جای سر مقاله ! جدا از این شوخ و شنگی مطالب و گفتگوهایی بس مختصر و مفید دارد.شماره خردادش دو مصاحبه ی خواندنی دارد . اولی با اصغر بیچاره که من را یاد سلام سینما ی مخملباف می اندازد ، آنجا که مخلباف از بیچاره می خواهد که رو به دوربین گریه کند و او هم بی درنگ اشکی می ریزد که بیا و ببین . :" من علی اصغر بیچاره گنابادی هستم . از 1400 سال پیش به این طرف سند دارم که بیچاره ها چه کسانی بوده اند . حتی حضرت رضا مالیات را به آن ها می بخشد ..."
دیگری گفت و گو با قطب الدین صادقی است که : ... برای دوری از یک رئالیسمی تخت و زمخت ، شما باید مداری برتر بیافرینید نه تنها یک محاوره ی روزمره را به نمایشی در آوردید . شما باید تعادل روزمره را در تماشاگر بشکنید تا در او تعادلی برتر ایجاد شود ...."

4* قابل توجه همشهری های فیلم دوست : کانون فیلم خاتم از 15تیرماه هر سه شنبه به مدت 10 روز فیلم پخش می کند . اینبار فیلم های اینگمار برگمان است . با نقد و بررسی و این حرفا . در پایان 10 روز هم یک شب ویژه با مهمانی احتمالا ویژه خواهند داشت . کسانی که دوست دارند فیلم ها را ببینند لطف کنند بدون توجه به پرده تبلیغ و شماره تلفن های روی آن ، زحمت بکشند یک سر به کانون فیلم خاتم و خانم عبداللهی مسئول کانون فیلم بزنند و ثبت نام کنند و بیایند تا با هم فیلم ببینیم .

Thursday, April 26, 2007

بله دیگر؛ پیاده روی های روزهای زوج مان ( به قول امیلا : پیاده روی گان ! ) کم کم دارد به دلخوشی غریب و یکه ی زندگی تبدیل می شود ... خیابان های خیس و بی نظیر رشت ... لعنتی ؛ نمی دانم چرا اینقدر دلتنگشان هستم ... با اینکه دارمشان ، ولی چیزی می گوید روزها ، ماهها و سالهای آخر این داشتن است .. و رفیق عزیز این روزها ...
کافی شاپ بابک یکی از خوش عکس ترین مکان های عمومی این شهر است ، با اینکه خیلی معتقدند به آکواریوم می ماند ولی برای مایی که – دخترانه - تحمل فضای دودآلود و تاریک کافه های مخصوص زوج مرتب ها را نداریم ، بابک حرف ندارد . امروز چندین قاب معرکه بستم که همه شان از دستم در رفت ... بابک خیلی نزدیک به خیابان و شلوغی اش است ، در عین حال با دیواری شیشه ای و ارتفاعی پایین تر، از خیابان جدا میشود ... تمام زندگی بیرون با حرکت سایه روشن چراغ های ماشین ها و عبورعابران پیاده ، سایه روشن بی نظیری را روی صورت کسی که روبرویت نشسته ، تصویر میکند .

Wednesday, April 25, 2007

چیزی می گوید باید از اینجا بروم ... جمع کنم و بروم جایی که غزال داستان را کسی نشناسد .دیگه کیف نمی دهد ... باید در همین نیمه ی بهار زود فکری کنم و بروم .

Thursday, April 19, 2007

اگه یه کم موجود تپلی باشی ، بین انگشت سبابه و شست ، وسط اون دوراهی ، وقتی که دستت رو نیمه مشت میکنی ، یه چیز گوشتالو می یاد بالا که اسمش گنجیشکه ... که می تونی نازش کنی ! یکی از باحال ترین قسمت های دست هر آدمی همین جاست ؛ که بسته به حال و روز و نوع رابطه این گنجیشک رو در نقاط دیگه هم می شه پیدا کرد ...

خب موضوع اینه که من و امیلا یه سری بحث های سلیقه ای درباره رمان ها و کتاب هایی که میخونیم داریم ... من می خوام به امیلا بگم که در خواندن "ناتوردشت" و" فرانی و زوئی" و" زندگی در پیش رو" لذتی هست که در کتابی سرشار از کلمات قصار مثلا یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی یا سرشار از دانش مثلا جامعه شناسی ریتزر (!) نیست . و برای اینکه بگم سلیجر عزیزم چه نگاه ویژه یی در دنیای داستانیش داره این داستان گنجیشک رو براش مثال زدم و گفتم کیف نمی کنی ببینی آقای نویسنده یک عالم از این گنجیشک ها رو آورده توی کتاباش ؟!
آخه اسم داستان کوتاهاش رو داشته باش : " یک روز خوش برای موز ماهی "...یا "عمو ویگیلی در کانه تی کت " که عمو ویگیلی اسمی بود که والتو برای مچ پای دوستش الویز گذاشته بود تو کتاب دلتنگی های نقاش خیابان چهل و هشتم ... معرکه ست دیگه !

Tuesday, April 17, 2007

آدم کتاب می خونه تا روحش شاد بشه یا روحش شادِ که می تونه کتاب بخونه ؟
دومی درست تره

Saturday, April 14, 2007

برای پایین رفتن آن فلسفه ی قلابی مهجور

"... از من پرسیدند آیا خودم را از دیگر شاگردان قوی تر حس می کنم و من جواب دادم که چنین فکری نمی کنم ، ولی این امر بدیهی است زیرا نمراتم نشان می دهد که برتر از دیگران هستم . جوابم با واکنش بدی روبرو شد. برایم یک بار دیگر << مقررات همشهری گری >> را شرح دادند : بشر ، در خدمت بشر . مالی که قابل تقسیم نباشد ، مال بدی است . هر چه کم تر باشیم ، کم تر میخندیم . احتیاج یک فرد ، وظیفه ی فرد دیگر است . شادی تقسیم نشده اندوهی بزک شده است و ... و مرا برای یکسال از رفتن به کلاس محروم کردند ، به اضافه ی ورزش اجباری روزانه ، و انجام دادن تمام بازی های دسته جمعی ... "

از " میرا " – کریستوفر فرانک


NATORDASHT


E-Mail
 

آرشيو




اينها را می خوانم


چيز

فرياد

ريحان

فاطمه

يلدا

راهی

ماهى سياه كوچولو

غلاف تمام فلزى

کسوف

ناتور

آق بهمن

چون نقطه ی شک

ای اتفاق دوباره

خانه دانشجويي

هچون كوچه اى بى انتها

خورشيد خانوم

زن نوشت

عاقلانه

استامينوفن

Lost Lord

deltangestan

iranpaparzzi


Danshjoo List

BLOGNAMA
 

 

 Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved