ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Thursday, November 06, 2003
مي دانم چه م شده !
روياهايم را از دست داده ام . چند وقت پيش ها با هم تصادف کردند . کسي مقصر نبود ، باران آمده بود و جاده لغزنده ؛ يکي اين ور خونين و يکي آن ور مالين . من نشسته ام وسط خيابان روي آسفالت سرد و مردمي که دورم جمع شده اند به انتظار اينکه مو هايم را بکنم و هاي هاي کنم . من اما نشسته ام بينشان . خون ريخته ي صورتي شان به لباس هاي طوسي من مي گيرد . و اشکها را گذاشته ام توي همان دو حفره ي چشمم ، تو سرشان بزنند و من اينجا وسط خيابان بين اين همه غريبه زل بزنم به جسدهايم ! بلند مي شوم روياهاي مرده ام را بغل ميکنم و آژانس مي گيرم ؛ تا برسم به خانه ؛ و توي باغچه ي ۵/۱ متري ام ، زير پيچک نارنجي ام وسط خاکي به مرغوبيت قبرستان پرلاشز با هوموس فراوان خاکشان مي کنم . هر روز صبح وقتي دارم لباس طوسي را تنم مي کنم از بالاي مونيتوري که به پنجره ي حياط پشت کرده برايشان فاتحه فوت مي کنم همراه با عشق . و بعد بي رويا ، بي اشک ، مي زنم بيرون . تا غروب بي رويا يي ام را بين خيابان هاي شهر اين قدر خسته مي کنم تا شب بيايد ، پتو را بکشد روي سرش و لالا . |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |