ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Saturday, November 29, 2003
روز هایی که چاپ مجدد می شوند بدون ویرایش .
روز غریبی بود . اصولا روزهایی که از صبح مقنعه سر میکنم و جلوی آینه بای بای میکنم و تا 8 شب که برمیگردم دوباره جلوی آینه و مقنعه رو در میارم روزهای غربیه ! 12 ساعت نور ندیدن موها کم چیزی نیست خب !! امروز دانشگاه همایش گیلان شناسی بود . 3 تا آقا دکترفرا نسوی اومده بودند با یه خانوم مترجم که خانومه به قول ریحان زیادی خوشحال میزد . هیییییییی بد نبود . مجری و سه تا دیگز از دخترای برگزارکننده از این لباس محلی ها پوشیده بودن . از این رنگی ها با دامن های پر چین جینگول . بعدش هم کلاس زبان تعطیل کردم ورفتیم صحبت کنیم برا در آوردن یه لقمه نون . عذاب وجدان داشتم . چون این کلاس تنها کلاسیه که 95% مفیده . تازه این لقمه نون هم زود تموم شد و من حدود یک ساعت و نیم بنا به دلایلی ( بس مسخره ) باید بیرون می پلکیدم . حالم خوب نبود . نه . نبود . راه افتادم تو خیابون . زیر بارون . از مسیر زشت خیابون سعدی که بسی بدم میاد ازش . بدون برف پاک کن عینک . تو تاریکی . نمی دونم کجا بود که به سرم زد برم یه جا بشینم که گرم باشه و یه چیز تلخ بخورم و یه کم جمع کنم این روز غریب رو . آها ! چهار راه بود . سردم بود . بارونه با پر رویی تمام از مقنعه رفته بود تو موهام و داشت میرسید به پیچ پیچ های مغزم . رفتم بابک . میز یه نفره نداشت . دو نفره هاش پر بود . 4 نفره .... نشستم . 3 تا صندلی جلوم خالی زل زده بودن بهم . شروع کردم به نوشتن . سکوتش معرکه بود . همه پچ پچ میکردن . ا ه ه ه ه ه بوی سیگار داشت حالمو بد میکرد . هات شکلات رو به صورتم نزدیک کردم تا به جای بوی سیگار بوی اون بپیچه . حس متناقض رو یه کم جمع و جور کردم . یکی دو تا تصمیم گرفتم . شرق ورق زدم . یه نیم ساعتی شد به گمونم . کلاس زبان تعطیل شد . بیرون سیل می اومد . الان ... بیرون صدای آهنگ یه فیلم میاد . خوبه . هارمونی داره با امروز . همین . |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |