ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Friday, December 12, 2003
انگارگفته بود ....
اين هفته گذشته شديدا شلوغ بود و افتان و اين روز اخري هم خيزان . هنوز از خوب دادن امتحان اقتصاد تو ذوق به سر ميبرم . يحتمل واسه دعاي دخترکم بوده تو اون نصفه شب پاييزي بهار نما ! ( ماچ ماچ ) (( بدو بدو ... سرويس رفت ... بدو بدو ويروس افتاده تو فلاپي ت ميتوني باهاشون موزه ي ويروس راه بندازي ... اااااااا بدووو استادت رفت سر کلاس بدو بدو ... ترم تموم شد ؛ پس کو اين نشريه تون . گفته بودم که گير ميکنيد !!!! )) کلي در بسته .... کلي .... اه ه ه ه ه ه ولي اين ديروز و امروز يه رفتارهايي ديدم که اينقدر ناب و مقدس بود که ميترسم و مي دونم که نمي تونم از پيچ هاي مغزم و اين درچه ميترال قلبم ردشون کنم و بيارمشون رو کاغذ و يا اينجا . فقط ميشه اين چيزا رو زل زد تو چشم و ملتمسانه اميدوار بود که اون همون چيزايي رو ميبينه که تو ديدي . همين . خيلي اروپايي برخورد کنم ميتونم بگم که آخر هفته ي خوبي بود . به همراه نتايجي اندر حکايت مثنوي صفحه بندي سياه مشق . همراه با خانه مطبوعات و اون ديد ي که از نمايشگاه ِ ماشين کذايي با بچه ها زديم . اون موقع که تو ماشين نشسته بوديم و اون آهنگ جينگول داشت پخش ميشد تمام بغضي رو که سهميه اين هفته بود ها کردم روي شيشه بغل م و سرماي بيرون و گرماي توو ، هاي اين هفته رو آب کردو ... يه آدمايي پيدا شدند که شديدا سختي ميکشند و شديدا انسان باقي موندند . هيچي نميشه بهشون گفت . مراسم انسانيت در سکوت کامل برگزار ميشود . |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |