ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Saturday, January 24, 2004
* هه هه هه ...مي تونستي به جاي رفتن به اونجا و پا رو پا انداختن و به بحث هايي گوش دادن که وسطشون حسابي حس تنهايي ت شکوفا بشه ؛ بشيني و فرمان اول رو بخوني :
من خدا هستم پروردگار شما ! * سلام سلام امتحان تموم شد . به اندازه ي يه بچه ي کلاس سوم با يه کله ي مو فرفري پر از نقشه و مقنعه کج و کيفي پاره واسه تعطيلات خوشحال بودم ... بودم ؟ آره ... فيلم بازي نکن لطفاً ! * با ريحان از مدرسه فرار کرديم رفتيم ساعت 3 بعدازظهر نفس عميق ديديم ! آقاي سينمادار فکر ميکرد ما اولين بارمونه که سينما 22 بهمن مياييم ! هي راهنمايي هاي ايمني ميکرد تو اون ?? دقيقه تا شروع آگهي بازرگاني ... سينماش يخ بود . يـــــــــــــــــــــــــــخ بود . کولر روشن بود به گمونم ... ببين اصلا خوب نيست که ما از يه طرف تو اين رشت هستيم بعدش از اون طرف به شبکه جهاني وصل هستيم و مي تونيم غلاف تمام فلزي بخونيم و هي حسرت ديدن فيلم رو بخوريم و از يه طرف ديگه مجله ي فيلم و نقد فيلمش هم بخونيم و هي به اين سينما ها بد و بيراه بگيم که بلکه هم عشق ِ آقاي سينما دار بکشه و اين دختر ايروني رو برداره و نفس عميق بياره و .... مي دوني ؟ اصلا خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوب نيست ... حالا گيريم هواي پاک تنفس مي فرماييم تا يک ابسيلن بيشتر زنده بمانيم ... حالا اينکه زنده ماندن را چي بداني ؛ اون يه چيز ديگه ست ... * يک سردرد بي پدر مادري داشتم امروز که تمام انرژي ام را بلعيده ... اين از عوارضش است ... * از کله ي سحر فردا مقاديري کوزت ... کمي کلاريس ... بقيه ش هم ميتونه سيلويا خانوم باشه يا ... اوه گفتم سيلويا خانوم ! از خانه ي پدريِ من رفته مهموني خانه ي پدريِ ريحان ... يه چيز هم مي گفت : .... اومممممم آها ! « زنها يه تکيه گاه محکم هميشگي مي خواهند و مردها رفيق » چرا اينقدر ملموسِ اين ؟ من که تجربه ش نکردم هيچ وقت ! پس چـــــــــــــــــــــرا ملموسه ؟؟! * زندگي م مزه ي خرمالو گرفته اين روزا ... * دلم بد مدل تنگيده بود واسه اين بشر : ناتوردشت |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |