ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Thursday, February 05, 2004
شده تا حالا با يکي يه دو ساعتي حرف بزني ، بعد تو حرفات به اين نتيجه برسي که طرف چقدر شبيه تو فکر ميکنه و يا تو چقدر با فکرايي که داره موافقي ؟... ولي يه چيزي از دروت از اون ته ِ ته هي نذاره تو چيزي بگه تا طرف باهات همذات پنداري کنه و از اين حرفا ...
نمي دونم چرا مدتيه يه جور ترس ...آره ! يه ترس که دارم ريشه ش رو تو اون ترس هاي ۶ ، ۷ سالگي ميبينم ، بدجور اذيتم ميکنه . يه چيز که نمي ذاره ... اه ه ه ه ه ه ه ه اين سه نقطه ها رو هيچ دوست ندارم . همين جور ابهام و تعليق مثل يه مه غليظ داره روزهام رو در بر ميگيره ... همين جور مياد جلو ... همين جور تمام حس هام ، تمام اون چيزايي رو که مي خوام به کسي يا حتي به خودم بگم داره از دستم سر مي خوره رو زمين . عين يه ماهي گل فيش کوچولو . دارم ميبينم که که چقدر کوچولوي و چه قدر سرشار از زندگي ...چقدر هن هن ميکنه تا من برش دارم ...ولي من همين جور گيج و منگ فقط نگاش ميکنم . فقط يه چيزي ؟ بعد ِ مه بارون مياد يا آفتاب ميشه ؟؟ من هيچ يادم نمياد چه مدلي بود ... نمي دونم چرا دارم اينا رو ميگم ... شايد تاثير بوبن و ده فرمان بوده ... اينا از اون کتابايي بودن که يهو وسطش حتما بايد يه کاغذي دستم بيادو شروع کنم به گل کشيدن ... آره ... از وقتي که يادم مياد تو قسمت هاي سخت و مبهم و يا جذاب و ميخ کننده ي زندگيم يه کاغذ دستم بوده و داشتم گل ميکشيدم ... نه چيزي مينوسم ، نه حرف ميزنم ، فقط گل ...اينقدر گل ميکشم و اينقدر کاملش ميکنم و اين قدر اون موضوع رو زوم ميکنم رو گله تا جايي که حس کنم « ااااااا اين که شده يه قسمت از من ! »اون وقت ميتونم با خيال راحت بغلش کنم ... |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |