ناتوردشت

home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger

Wednesday, February 11, 2004

« زن : بگو آ .
مرد : آ .
زن : مهربون تر ، آ .
مرد : آ .
زن : من يه آي لطيف مي خوام ،‌ آ.
مرد : آ .
زن : با صداي بلند اما لطيف ، آ.
مرد : آ.
زن : بگو آ ، انگار که يه جوري مي خواي بهم بگي دوستم داري .
مرد : آ .
زن : بگو آ ، يه جوري که انگار مي خواي بهم بگي هرگز فراموشم نمي کني .
مرد : آ .
زن : بگو آ‌ ، انگار که مي خواي بهم بگي بمون .
مرد : آ .
زن : بگو آ ، يه جوري که مي خواي ازم بپرسي چرا دير اومدي .
مرد : آ .
زن : بگو آ ، مثل اينکه ازم بخواي يه چيزي برات بيارم .
مرد : آ .
زن : بگو آ‌ ، مثل اينکه بخواي بهم بگي خوشبختم .
مرد : آ .
زن : بگو ‌آ ، مثل اينکه بخواي بهم بگي ديگه هيچ وقت نمي خواي من رو ببيني .
مرد : آ .
زن : نه ، اين جوري نه .
مرد : آ .
زن : ببين اگه به حرفم گوش ديگه بازي نمي کنم .
مرد : آ ...
زن : آهان خوب شد . بگو آ ، انگار مي خواي يه چيز خيلي مهم بگي .
مرد : آ .
زن : بگو آ ، انگار که مي خواي بهم بگي ديگه ازت نخوام بگي آ .
مرد : آ .
زن : بگو آ ، انگار که بخواي بگي فقط با آ‌حرف زدن خيلي عاليه .
مرد : آ .
زن : ازم بخواه که بگم آ .
مرد : آ .
زن : ازم بخواه که يه آي لطيف بگم .
مرد : آ .
زن : ازم بپرس که همون قدر که دوستم داري ، دوستت دارم ؟
مرد : آ ؟
زن : بهم بگو که دارم ديوونت مي کنم .
مرد : آ .
زن : و اين که ديگه حوصله ت سر رفته .
مرد : آ .
زن : خب من قهوه مي خوام ؟
مرد : آ ؟
زن : معلومه که مي خوام .
[ مرد بلند مي شود و براي زن قهوه ميريزد ]
مرد : آ ؟
زن : آره ، يه قند کوچولو ، مرسي .
مرد : [ پاکت سيگارش را به سوي او مي گيرد ] آ ؟
زن : نه خودم دارم .
مرد : [ فندکش را به سوي او مي گيرد ] آ ؟
زن : فعلا نه ، مرسي .
مرد : آ ؟
زن : نمي دونم ... شايد ... ترجيح مي دم امشب خونه غذا بخورم .
مرد : آ .
زن : باشه ، آخه سسش رو داريم ؟
مرد : آ .
زن : پس بريم بيرون .
مرد : آ .
زن : پس همين جا بمونيم .
مرد : آ ...
زن : بيا اينجا ...
مرد : آ ...
زن : تو چشام نگاه کن .
مرد : ا .
زن : تو دلت يه آ بگو .
مرد : ...
زن : مهربون تر .
مرد : ...
زن : بلند تر و واضح تر ، براي اين که بتونم بگيرمش .
مرد : ...
زن : حالا يه آ تو دلت بگو ، انگار که مي خواي بهم بگي دوستم داري .
مرد : ...
زن : يه بار ديگه .
مرد : ...
زن : يه آ تو دلت بگو ، انگار مي خواي بهم بگي هيچ وقت فراموشم نمي کني ...
مرد : ...
زن : حالا مي خوام يه چيزي ازت بپرسم ... يه چيز خيلي مهم ... و مي خوام تو دلت بهم جواب بدي . آماده اي ؟
مرد : ...
زن : آ ؟
مرد : ...
زن : ...
مرد : ... »

داستان خرس هاي پاندا به روايت ساکسيفونيست که دوست دختري در فرانکفورت دارد .

جلوم رو گرفتن وگرنه همه ي نمايشنامه رو تايپ مي کردم .
انگشتاي دست و پام يخ کرده !
کي ميگه اين شاهکار نيست ؟ هوم ؟



NATORDASHT


E-Mail
 

آرشيو




اينها را می خوانم


چيز

فرياد

ريحان

فاطمه

يلدا

راهی

ماهى سياه كوچولو

غلاف تمام فلزى

کسوف

ناتور

آق بهمن

چون نقطه ی شک

ای اتفاق دوباره

خانه دانشجويي

هچون كوچه اى بى انتها

خورشيد خانوم

زن نوشت

عاقلانه

استامينوفن

Lost Lord

deltangestan

iranpaparzzi


Danshjoo List

BLOGNAMA
 

 

 Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved