ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Saturday, February 14, 2004
تازه رسيديم خونه ي مامان بزرگ که به عمه ماهي ياش رو بديم ! « در ستايش عشق » گدار ... بابا ميگه زود خداحافظي کنيد بريم ببينيم ...
نگاه مي کنم به ساعت ، مانده تا نمازي قضا شود ، ميتوان ديد ... تکيه ميدم به دسته ي چوبي ... گردنم را زجر ميدهم ... نمي فهمم از فيلم ... خسته م نميکند اما . انگيزه ي کافي نمي دهد بهم تا بلند شومو بروم ...صحنه ها همين جور ميان و رد مي شن ... صداي داداشِ که داره در باره انتخاب واحد با مامان حرف ميزنه ... بابا يه چيزايي ميگه ... تصويرا سياه سفيد . خونده بودم در مورد ژان لوک گدار تو مجله ي فيلم ... سينماگر موج نوي فرانسه ... آهنگ معرکه ي داره آخر فيلم . تصوير رنگي با رنگاي اشباع ... درياي نارنجي و ساحل آبي ... فيلم تموم ميشه ... حالم خوبه ! چند دقيقه بعد تحليل فيلم : فرزاد موتمن و بقيه ... نقاط تار فيلم رو روشن ميکنند از روي کاغذهاي روبروشان ... زمزمه هاي آرام فيلم رو محترمانه جيغ ميزنند ... اينکه روشن شوي خوب است . منطقي اش اين است که خوب است ... ولي من تعليق ام رو دوست داشتم ... قابليت اينو داشتم که ۱۰ بار ديگه به تصوير سياه و سفيد آن زن و مرد از پشت خيره شوم و صدايشان را بشنوم ... هنوز جا داشتم تا به شيشه بارون خورده و ماشين و برف پاک کنش خيره شوم و سرگيجه بگيرم از نفهمي ام ... ! حالم نه خوبه ... |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |