|
ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
|
Friday, March 12, 2004
* اين روزای آخر سال ... اين آخرين هفته ی سال ... اين آخرين امتحان آخر سال ...
روزهايی که شديدا حوصله ندارم حرف بزنم .... روزهايی که سکوت می خوام بيشتر از هميشه ... روزهايی که فقط ميخوام دوربين بردارم و برم بين اين زندگی ِ جاری تو خيابونهای بيچاره ی رشت و هی عکس بگیرم . هی تو عکسا دنبال بچگی ها ، بزرگی ها ی خودم بگردم و بی فایده باشه همش ... زوم کنم روی آرامش و شکوه یه بچه ی ۳ ،۴ ساله که یه چتر بزرگ دو برابر قدخودش گرفته و از پشت فقط دو تای پای کوچولوی تپل معلومه ازش ... طوری دور از مادرش با آرامش و تنها زیر چتر قدم میزد ،که با خودم گفتم چه زود راهت رو پيدا ميکنی تو دختر کوچولوی تپل ! * پارسال آخرين روز سال رفتم باغ محتشم ؛ تو قسمت پارک بازی سه تا پسربچه ی نه چندان بزرگ و کوچک بودن .. از اينايی که دعا ميفروشن. بند و بساطشون رو گذاشته بودن کنار و سه تايی باهم سوار يه تاپ شده بودن و بالا ، پايين ميرفتن و تازه به منم ميگفتن بيا هلمون بده ... من رفتم و ازشون عکس هم انداختم ... حسابی منو قسم وآيه دادن که فردا عکسا رو بيار و باهام قرار هم گذاشتن ... من رفتم چاپشون کردم و فرداییش اومدم ؛هیچ فکر نمیکردم پیداشون بشه سر قرار ... هر سه تاييشون بودن ... از اونا بيشتر من بودم که ذوق کردم ... شيطنت ، زندگی ، خستگی از چشماشون ميباريد . اون مدلی که باهام حرف ميزدن دلم ميخواست فرار کنم برم پشت اون درختا زار بزنم ... شاید تو يه مورد بی اعتماد نشدن به زمين و زمان ... امسالم ميرم ... * هنوز با اين سنبلم کنار نيومدم . ۳ ساله يه پيازگل سنبل خريدم و هنوز دستم نيومده که چه موقع بايد بکارمش که دقيقا سر هفت سين گل داشته باشه ... پارسال ۳ هفته مونده به عيد کاشتمش و موند موند اون آخرای عيد گلش وا شد ؛ امسال هم اول اسفند کاشتمش که۴ هفته وقت داشته باشه ... الان همين جوری ۳ روزه گلش رو وا کرده و بر وبر منو نگاه ميکنه و بهم ميخنده ... تا هفته ی ديگه هم گلش پژمرده ميشه لابد و ... خوب با اون نیم وجب قد و اون رنگ عشوه یی بنفش خوشرنگش حرصم رو در آورده ها ... * امروز يه چيز جالب متوجه شدم ... بابا دقيقا اين آخرای سال دلکش گوش ميده : « يادم آمد ... شوق روزگار کودکی ...» |
آرشيو | |
| Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved | ||