ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Friday, March 19, 2004
خدایا ....
1 روز ... فقط 1 روز می خواهم زل بزنم به پنجره ی روبرویم ... باور کنم حضور نابت را ... این آخرین روز سال ... می خواهم در یک اتاقء تنها ء بدون هم سلولی ... زل بزنم بهت ... به گمانم تمام شده باشد دوندگی ... تمیزگی ... کوزت گری ... مانده فقط رنگ کردن تخم مرغ ها ... مانده فقط دو تا دونه عکس یادگاری از سنبل ها ... مقادیری زل زدن میخواهم به جلد کتاب ها ء به تیتر مجله و ویژه نامه هاشان ... به یاد اینکه چقدر من پرم از تنها نبودن ... های های ... اجازه هست؟ ... بنشینم و زل بزنم ... اچازه ی رویا بافی می دهید بهم ؟... اینکه به بودنش فکر کنم ... این که ... گذشته ... مدت مقرری گذشته ... مدتی که بهمان اجازه میدهند بهش فکر کنم بدون پیام بازرگانی وسطش ... مانده هنوز ... هنوز تا روزی که دستانش را بگیرم ... خدایا باید حس خوبی باشد اعتقاد به اینکه هستی و میشه رو کارا و برنامه هایی که برامون میچینی حساب کرد ... خدایا اینقدر بزرگ و مهربون هستی که بشه بهت اعتماد کرد ... خدایا یه چیز ... دیگه پاپانوئل شدن برا این همه کوچولوی لوپوی سرمایی که واسه تو یکی کاری نداره ... اینا امتحان کردن دارن آخه ؟ یه کوچولو بهشون اعتماد کن و یاد اون یه قطره یی بیافت که از دستت افتاد و دل شد ... اینا دل دارنا ! به نظرت معرکه نیست هر کدوم از اینا یه کم که بزرگ شدن هی اینو برات بخونن : « هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتن خود بر نخاست که من به زندگی نشستم » خدایا کمی اراده ء کمی اعتقاد ء کمی امید به اینکه میتونند شرایطشون رو تغییر بدن ... همین ... خودتم میدونی که کاری نداره ... از همه ( به جز خودش و خودت ) پنهان است ... از شما پنهان نباشد ... من رو آسمونم یه سر رفتم بالا و برگشتم ... رفتم دیدم میشه جاودانه شد و برگشت بقیه زندگی رو زندگی کرد ... راستی به قول آذین یادم رفت بگویمت : « با این دو دست بی انگشت دستان تو را گرفتن جرات میخواهد » |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |