ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Wednesday, April 14, 2004
تمام روز رو بين هواي خوب دانشکده با يه کيف سنگين راه ميروم ... کلاس ميروم ... سر کارگاه طرح آزمايشات استاد را شاد ميکنم با توضيحاتم ...
راه میروم و دستم رو میکنم سایه چشمان سایه ! سفیدی گلهای عروس را می بلعم ... لبخندي مي آيد گوشه لبانم نه از آن نوع که تو دوست داري ... ، لبخندي که يعني اين نيز بگذرد و ... نميدانم کجاي اين خواب خسته بودم که حس ِفرزند بودم گل کرد ... کجا بودم ؟ در چه فکر بودم که آمد و جاري کرد چشمه ي نگرانيشان را ...؟ بلوزي آبي ميپوشم و شالي سفيد سر ميکنم و در سکوت قدم ميزنم روي زمين خانه و نگاه ميکنم به چشم هاي کسي که مادر شده و حالا پلکهايش را روي هم ميگذارد و آي آي آي خدا ميداند به چه فکر ميکند ... به ثمره ي زندگيش که ميخواهد خودش باشد و خودش تصميم بگيرد و ... تا قبل از آن خيلي گرسنه م بود ، به اين فکر ميکردم که ميتونم برسم به خانه و چيزي خوب بخورم و حالا نشسته ام اينجا و ليوان ليوان شير مينوشم بلکه سير شوم ! « سنگين و بي سوال مي وزد اين اضطراب مدام نه دي ، نه اردي بهشت نه آذر حتي بادهاي خبرچين خسته هم نميدانند ما چه بوديم چه گفتيم چه کشيديم » |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |