ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Tuesday, June 08, 2004
کسي نيست ... بدرقه شان کردم و پريدم تو حياط ...لاله عباسي ناز نازويم گل داده بالاخره ... بارون اومده ... عاشق اين بارونم ... عاشق ...
lorena maccenit ( ریحان می دونه کدوم آهنگ ! ) گوش مي دم ... می رم رو آسمون ... ديشب تونستم قله ی طرح آزمايشات رو فتح کنم ... زير غذا رو روشن مي کنم و حواسم هست که ته نگيرد ... حواسم هست ؟ جزوه هاي ديم کاري را ورق مي زنم ... به نظر دست يافتني مي آيد ... دست يافتني ؟ همين جور که لقمه هاي نون رو قورت مي دم به صداي بابا گوش مي دم که داره از بچگي هاش مي گه ... بغض نمي ذاره بره پايين اين لقمه ... شديدا دختر مي شوم وقتي ازیه چیزای نگفتنی می گه ... دختر ؟؟ امروز ۱۹خرداد ... ۲ سال پيش اين موقع مادرجونم ديگه نخواست پيش ما بمونه ... هنوز چهره ي نيم رخش با اون گيس بلند تو غسالخونه يادمه ... هنوز تنهايي ش توي قبر بعد اينکه همه رفتند خونه و مامان گفت : « من نمي آم و مي خوام بمونم پيشش و خودش گفته نرو » يادمه ... يادمه بابا موند پيش مامان ... يادمه ؟؟ دلم برا ماچي هاش تنگ شده وقتي مي رفتي پيشش مي گفت : « مَرَ آرزو بگيفته بو زاي جان » مريم از يک روزنه سرد و عبوس يه کامنت گذاشته ... مدتها بود يه وبلاگي اين طوري منو نبرده بود با خودش ... دريا مي گويد هي من ساکت نشسته ام دريا مي گويد هو من دم نمي زنم دريا عاشق صداي من مي شود دوست دارم نوشته هاشو ... بدمدل ملموسه ... |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |