ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Monday, June 21, 2004
هیچ خوب نیست آدم خوبای بچگی های آدم یهو بمیرند ... زن دایی دیروز صبح وقتی دخترش داشت امتحان می داد مرد ... به همین تلخی ...
مامان وخاله بقیه رفتند تهران ... من اینجام و مذبوحانه سعی می کنم امتحانام رو خوب بدم ... دیروز که از جلوی باغ رضوان رد می شدم یه آمبولانس قبرستان رو دیدم یهو به ذهنم رسید چه حسیه آدم هر روز مرده ببره و بیاره ؟ بعد اومدم خونه و دیدم بد مدل ساکته و بعدش هم ... گیجم ... قسمت دردناکش مونده هنوز ... هیچ وقت یاد نگرفتم چه طوری تسلیت بگم یا تبریک ... حالا تبریک یه چیزی ولی تسلیت خیلی بی معنیه ! اصلا چه معنی میده آدم میره میگه غم آخرتون باشه و از این حرفا ... آخه اون آدما که اینا رو نمی شنون ، فقط با هر بار آمدن آأم جدید و تکرار این حرف این واقعیت مثل پتک دوباره و دوباره می خوره تو سرشون که آره ما دیگه مادر نداریم ... خیلی سخته ... می دونم که هیچی نمی تونم بگم ... کاش میشد تمام حس تلخ بودن این دو روز ، تمام سکوت سنگین پشت تلفن های هر ساعته ، تمام خواب بد دیشب رو بنویسم و بدم ... مامان غروب تلفن زد ، صداش بغض آلود و فین فینی بود ...چند تا سفارش کرد ... هر وقت گریه کنه بعدش سردرد بدی می گیره ... نگرانم ... تلخم ... از این خرداد لعنتی متنفرم ... از این که بغض هام هی داره رو هم جمع میشه متنفرم ... از این مقاومت مضحکم متنفرم ... دلم هم تنگ شده ... |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |