|
ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
|
Friday, July 02, 2004
همین جور از صبح می بارد ... آسمان را می گویم ...
ورد دار شده ام و می خواهم حرف بزنم ... چرا« انگار گفته بودی لیلی » را گذاشتم کار بالشم و سرم رو کردم زیر پتو ؟ چرا اومدم اینجا نشستم و دارم لورنا گوش می دم بی هیچ مغزی ؟ چرا نمی روم موهایم رو شونه کنم که همین جور درهم نباشم ؟ چرا این تموم نمی کند که من بیایم و ببینم هست یا نه ؟ چرا این غروب جمعه خیلی جمعه هستش ؟ چرا ... چرا دلم نمی خواهد هیچ کس جواب چرای من را بدهد ؟ چرا می خواهم یه صندلی ننویی داشته باشم با یه بارون و یه صدا ... داداشم میاد تو اتاق یه پیش دستی گیلاس دستشه ... میده دستم ... حواسم نیست اخمم پایینه ، یکی می ذارم دهنم ... داره از اتاق میره بیرون ، بر میگرده می یاد جلوم زیر چونه م رو می گیره : « آها اینو باز کن و بگو ممنون . آفرین کوچولو ... یاد گرفتی یه چیز برات می یارند تشکر کنی ؟ » خنده م می گیره بد مدل ... می رود بیرون . و من این را به ثبت می کنم به وقت نا سپاسی و او نمی داند و اگر بداند ....... همین .تموم کرد . الان می آم ... |
آرشيو | |
| Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved | ||