ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Thursday, July 08, 2004
جلسه ی داستان خوانی تو خانه فرهنگ گیلان بود که با ریحان رفتیم نشستیم تو اون حیاط رو اون صندلی های سبز و بین دود سیگارهای که بد مدل روشن فکری شان تو ذوق میزد .
می خواستم برم چشمام رو ببندم یکی برام داستان بخونه ... می خواستم یه جایی خودمو بذارم جای یک از اون قهرمان ها یی که تو اون ده تا داستان کوتاه و بلند اونجا خونده شد که از قضا بیشترشون هم یه زن بودن ...( شاید بعدا در این مورد بیشتر نوشتم ! ) ولی هیچ کدومشون نچسبیدن ... دوست نداشتم اون دخترا و زن ها رو ... تا حالا جلسه داستان خوانی نرفته بودم ... جالب بود برایم ... می آیند ، میروند بالا ، با لهجه یا بی لهجه ، یخ یا پر حرارت ، تخیل یا واقعیت شان را برایت افشا میکنند ... بین آن همه بالا و پایین ها ... با داستان اژدهای آقای غیاثی تو همون 10 دقیقه زندگی کردم ... فکرش رو بکنید تو خونه یه اژدها داشته باشید که فقط خیار بخوره ، اسمشم باشه پری ... مثلا برا سگشون ملت اسم می ذارنا ، اینم همون جوری ... یه اژدها که از تلفن بدش میاد ، ولی عاشق نامه نگاریه ... صاحبش مجبوره کلی خرج پاکت و تمبر و این جور چیزا بده تا پری با زبون اژدهایی برای فک و فامیل و دوست و شایدم یکی دیگه نامه بنویسه ، تازه موقع نوشتن دمش هم زیرش جمع کنه و بشینه رو صندلی ... حالا چرا صاحبه می خواد این اژدها که بلده ماچ های جانانه هم بده رو بفروشه ؟ برا اینکه گاهی این اژدها هوس می کنه از خونه بره بیرون و بعد شب دیر بر میگرده اونم مست و پاتیل ! بعدش هم از زیاد خوردن بالا میاره و خانوم این صاحبه مجبوره همه جا رو تمیز کنه ... حالا شما اینجا می خونید ، ولی باید امروز می بودید آقای غیاثی اون داستان رو براتون بازی می کرد به عبارتی ! |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |