ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Thursday, July 15, 2004
اينجا اتاق من نيست ... پنجره ي پشت سر هم پنجره ي من نيست ... من از بالاي يه ساختمان بلند ، بالاتر از نگاههاي مردم اين شهر برايتان پست مي کنم ... براي ناتور ِدشت ...
زنده ام و هنوز دهانم بسته است ... من به عهدم وفادارم ... به عهدي که با آن دخترک بستم ... * نجات يه سنجاقک از توي گودال آب بود و ... کار آموزي ... کارآموزي بود و ويکنت دو نيم شده ... بعد کار آموزي و بود و در د بود و درد ... * بيش از اينها ، آه ، آري بيش از اينها مي توان خاموش بود مي توان ساعات طولاني با نگاهي چون نگاه مردگان ، ثابت خيره شد در دود يک سيگار خيره شد در شکل يک فنجان ... مي توان بر جاي باقي ماند در کنار پرده ، اما کور ، اما کر ... مي توان همچون عروسک هاي کوکي بود با دو چشم شيشه اي دنياي خود را ديد مي توان در جعبه اي ماهوت با تني انباشته از کاه سالها در لابلاي تور و پولک خفت مي توان با فشار هرزه دستي بي سبب فرياد کردو گفت : « آه ، من بسيار خوشبختم » |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |