ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Tuesday, August 31, 2004
ديگه بايد دوباره شروع کنم به نوشتن روزمره ... اگه بخواد اين طوري ادامه پيدا کنه که يه بلايي سرم مياد ... فکر کنم آدما همين جوري ديوانه مي شند .
۱ * امروز همچين مديرکلي رفتم و براي آخرين بار کارتم رو کشيدم و حضور زدم و فينيش ... کار آموزي تموم شد ... ۲ * بس که هواي اينجا گرم و شرجي و مزخرف شده تصميم گرفتم بي خيالي طي کنم گرماي هوا رو ... اين ملت هم از اقصي نقاط پا شدن اومدن تعطيلات ... راه نيستتتتتتتتت . بس که ترافيکا شده 2nکيلومتري ... ديگه داره حوصله م از شهريور سر ميره اساسي ... بسه ديگه ... ۳ * قيافه رو ببينيد نميشه شناسايي کرد ، عين اين يه نفر مرده ها ابروهام شده قد پاچه بز ( به قول خورشيد خانوم ) حال نمي کنم بر دارمشون ...مشعوفم به استحضار خودم برسونم که موهام اينقدي شده که بشه بافتشون و ديگه شونه هم بي شونه ... ۴* ديگه ... آها از ۱۹ شهريور که المپياد ورزشي شروع ميشه يه سري نقشه مقشه تو کله مه که حسش رو ندارن فعلا بيان بيرون ... ۵* الان يه ۴ شبي مي شه که سرم رو که مي ذارم رو بالش ، ماه عين ماه مياد جلوي چشمم ؛ آخه مامان تمام پرده ها رو کنده و ديد دارم اساسي ... خيلي نازه ... اينقد نگاه مي کنه و نگاه مي کنم که از رو ميرم و خوابم مي بره ...مي خوام عکسش رو بندازم ولي سه پايه مي خواد و يه لنز تله ي قوي ( در نتيجه زهي خيال باطل فعلا ! ) همش به اين فکر مي کنم عجب چيز خوبيه که اين ماه از اولش ، ثابت ، همين مدلي بوده و همه آدمها هم هميشه همين جوري ديدنش ، به جان خودم معرکه ستا ... يه چيز مشترک بين تمام آدما ...آدم يکه باشه و اين قدر ثابت قدم ، البته آدم که نه ، ماه ! ۶ * بعدش هم دارم مرشد و مارگريتا مي خونم ، همش هم منتظرم ببينم اين مارگريتا کي مياد ... پيش نمي ره خوب ... نمي دونم چرا ! ۷* ريحان هم که وعده ديدارمان کنار درياست ... ديگه ... ۸* آها يه نقاشي خونمون کار مي کنه به اسم آقا غلام ... يه قدي داره ، اساسي... ۱ متر و ۹۹ سانتي متر ناقابل ... اينقدر هيبت با حالي داره ... اينقدر هم حرفاي فيلسوفانه اي ميزنه که نگو ... البته زياد حرف نمي زنه ... به جز اينکه ببخشيد باعث سلب آسايش شديم ، ببخشيد بوي رنگ اذيتتون ميکنه ( اين ديگه تقصير منه ، چون ديده هي ميام و ميرم و پروفن مي ندازم بالا و يه آب هم روش و جلوي دماغ و دهنم که استتار کردم ، غافل از اينکه بعد از بوي چوب ، بوي رنگ بهترين بويه براي من ... ) ببخشيد فلان ... ولي با بابا حسابي حرف ميزنه در مورد اين که تو فلان خونه همه چي هست ولي دلخوشي نيست ! ديگه همين ديگه ... خب فکر کنم الان يه کم بهتر شد . جدا سخته تحمل دردناک تنهايي در سکوت مطلق . اينايي که نوشتم يعني کمي سر و صدا به پا کردم . هووووم ! |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |