ناتوردشت

home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger

Tuesday, September 07, 2004

1 * باز اين پسره از صبح رفته بيرون نگفته يه زنگ بزنم ، اين مامان ما هم نگران سرخود … هي مي گم رفته دانشگاه ، از اون ور هم استخر ، خودم ديدم با كوله رفت ، مي گه نه ! هميشه مي اومد خونه بعد مي رفت استخر …

2 * بارون مياد . ديشب كه مي خوابيدم ديدم باد باران زا مي وزد … ولي موند من دوي شب خوابم برد بعد باريد … بعد از مدتها طي دوران مرغي ( به قول ريحان ) كه بهم ميگه عين مرغا سر شب مي خوابي ! بيدار بودم و عادت مي كنيم مي خواندم …
بالاخره جماعت تعميركاران پاكساز كارشون رو تموم كردند و خداحافظ …. آقا غلام كه هم گفته بودم داشت ميرفت به بابا گفت : “ ديدم كلي مجله فيلم داريد ، ميشه شماره هاي فروردين تا مرداد رو بهم بديد بخونم ؟اينا رو ندارم “… روحم شاد شد ، بس كه اين مرد زنده بود…
هنوز وسط خاك و خل زندگي مي كنيم …
3 * فشارم زده بود بالا ، البت مامان مي گه فشارت افتاده پايين اعصاب نداري … زدم بيرون ، يه مسكن تو مايه هاي يه فصل گريه ي هق هقو مي خواستم كه پيدا نمي شد … تا روزنامه فروشي رفتم و روانشناسي جامعه پيدا نكردم ، بعد راه افتادم يه فكري به حال خودم بكنم ، نميدونم همين روزا كي بود كه داشتم مي گفتم كه حس مي كنم كاري از دست خودم برا خودم ساخته نيست اين خيلي بده آدم كاري از دستش حتي برا خودش ساخته نباشه … هي دسته كليد گنجينه هام رو تو خيابون جهت تمدد اعصاب بالا و پايين مي كنم ….بعد مي رم جلوي كتاب فروشي زل مي زنم به ويترين … هي نگاه نگاه … ته كيفم هر چي هست كاملا مجنونانه مي دم كتاب مي خرم … پياده و تند راه مي افتم طرف خونه … از پله كه ميرم بالا پام پيچ مي خوره و تالاپ …. حرصم مي گيره … جلوي خودم را كاملا احمقانه مي گيرم اشكم سرازير نشه … مي آم خونه ، اين پسره اومد و بلند بلند نمي دونم چي تعريف مي كنه برا مامان … ميگه مي خوام برم دوره غواصي ببينم ، پولش خيلي خوبه ، مامان ميگه عوضش زود ميميري !‌غواصها عمر زيادي نميكنند …ميگه خب بميرم ولي پولش خوبه ، كيف هم داره تازه ، با خودم مي گم بعد از شنا و واترپلو ساز خوبي رو شروع كرده اين پسره …
4 * عادت مي كنيم رو مي بلعم … خيلي خوب بود … يعني بد مدل ملموس بود … نمي دونم چرا همش فكر ميكردم كه اين يه فيلمه كه يا قبلا ديدمش يا بايد ببينمش ، نقش آرزو هم يكي داشت تو مايه هاي بيتا فرهي …زويا پيرزاد متخصص درخشان كردن روزمره هاي شديدا روزمره ي آدمهاي قصه شه … يعني جوري همه چي رو تعريف ميكنه و مي بره جلو كه انگار نه انگار اين يه داستانه كه خيلي برامون آشنايه و ميتونه تكراري باشه … مخصوصا با اون قسمتها كه فكراي آدمهاي قصه ش رو ، رو ميكنه برا آدم …
دلم بازم مي خواد …
5 * راستي درخت انجير هنوز پا برجاست ، هر چند الان كلي كچل شده ، مامان مي گه انجير درخت بي عاريه ، زود سبز مي شه ، مي خوام بگم آخه اصلا چيزي كه سبزه ، مي تونه بي عار باشه … ولي نميگم … نمي دونم چرا …

6* .دلكش هم رفت ، مثل بقيه … بردي از يادم ، دادي بر بادم … ثبت شدديگه .




NATORDASHT


E-Mail
 

آرشيو




اينها را می خوانم


چيز

فرياد

ريحان

فاطمه

يلدا

راهی

ماهى سياه كوچولو

غلاف تمام فلزى

کسوف

ناتور

آق بهمن

چون نقطه ی شک

ای اتفاق دوباره

خانه دانشجويي

هچون كوچه اى بى انتها

خورشيد خانوم

زن نوشت

عاقلانه

استامينوفن

Lost Lord

deltangestan

iranpaparzzi


Danshjoo List

BLOGNAMA
 

 

 Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved