ناتوردشت

home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger

Friday, October 15, 2004

1* ما دو تا بودیم
یکی بود ، یکی نبود


2* روزهای غریبیه
مزه مزه می کنم
طعم شربت سینه رو میده وسط هق هق های نصفه شب

3* روز اول :
سه شنبه ثبت می شود به وقت کمر راست کردن و پول در آوردن ...
به بابا جریان رو می گم ، می گه: « می رسی هم درس بخونی و هم بری دنبال این کار ؟! » می گم : آره تا حالا هم همین کار رو می کردم الان فقط یه کم جدی تر شده و اینکه دیگه می خوام پول در بیارم . نگاهش جالبه ! همین جور روبرو از روبرو ... می دونه تا چه اندازه ی همدیگر رو قبول داریم و ...

4* روز دوم :
ساعت اول :
بارون می یاد
کنوانسیون حقوق کودک ، شروع دوست داشتنیه !
بعدش هم زیر بارون می ریم پزشکی قانونی ،
طبقه ی آخر مدیریت و روزنامه داخلی قوه قضائیه و باقی حرفا یی که جایی ثبت نمی شود و... ولی اون آقا ، رئیس پزشکی قانونی رو می گم بد جور بی خیال و شکم سیر می زد ... نه ؟ !
*** و با تشکر ویژه از دوست چیزم ! ممنون

ساعت دوم :
با هر مصیبتی هست در راستای اجرای نمایشی که این دختره نمایشنامه ش رو نوشته و ما هم طبق قوانین مرام کشی اجراش می کنیم یه آژانس گیر می یارم و میرم دنبالش که برسونمش این ایستگاه لعنتیه پژو( که تا بوده و بوده من ناچار به بدرقه کردن آدمایی بودم که هیچ وقت این قدر قوی نبودم که بهشون بگم تو رو خدا نرید ! ) که سوار سمند بشه و بره دیار یار برای تجدید میثاق ...
بارون می یاد و عصبانی به خودم بد وبیراه می گم و قول می دم که دیگه تو این نمایشنامه هایی که می نویسه و من برای بازی کردنشون 1 سال از عمر کذایی ام کم میشه ، بازی نکنم ...تمام احتمالات 50 به 50 است و من باید خوشبین باشم تا سالم بره و برگرده ...
چی کارش کنم خب ، رفیقمه ، عاشق هم هست ،بنا بر این احترامش واجب شرعیه !

ساعت سوم :
بارون می یاد
" سانسور شد "

ساعت چهارم :
بارون می یاد
در راستای سال آخری و آی « ما متعهد هستیم » های مفرط استاد گرامی نباتات صنعتی , هشت و نیم شب با هم کلاسی های جاست اگری کالچر راه می افتیم طرف مزارع پنبه ی گرگان ، دلایل نه چندان عقلانی من هم برای نرفتن با اون یکی گروه گل وبلبل به اردوی انزلی و رفتن به گرگان برای خودم محترم است ...حسابی اتوبوس در اختیار خود20 نفرمان است ومی توان خوابید و زندگی کرد مبسوط ...
سه و نیم صبح بود و چشم وا کردم دیدم تو اتوبان ساری هستیم ... عین جن زده ها پریدم و سر پا ایستادم ... فقط استاده بیدار بود ؛
رسیذیم بهش ، همین جور بارون می بارید ، همین جور اون میدان امام و اسباش سر جاش بود و بانک ملتی که هنوز حساب پس اندازم توش بازه ، حتی پشت بوم خوابگاه 22 بهمن رو هم دیدم و اون بیل بورد کجه ، ولی اون باغ پرتقالی که وسط شهر بود دیگه نبود ، حصار دورش هم نبود ... نمی دونم چه مرگیه ، داستان چیه که یهو عین مصیبت زده ها نشستم به زار زدن ...
زندگی من تو ساری از یه پیچ تند رد شده بود که قبل و بعد از پیچ مال دو تا آدم همزاد بود با دو تا تنهایی غیر قابل تعریف که طرح تنهایی شون رو من مدت هاست کشیده ام و زده ام به دیوار بالای سرم و منتظرم کسی به غیر از خودم – یه کس – بیاد نگاشون کنه و همین ...
مزرعه های پنبه با درختای زیتون از قشنگ ترین مزارعی بود که تا حالا دیدم ،حتی با اینکه زیرنم نم بارون ما رسیدیم بهشون ، کنارش هم مزرعه سویا بود که فکر کنم بدونید که مزارع سویا یکدست زرد رنگند و خدااااااا .
بندر ترکمن هم رفتیم و دیدم زن ها و دخترایی که هنوز لباس رنگی و بلند محلی خودشون رو می پوشند ، با اون روسری های نقش ترکمن و بزرگ که گره هم نمی زنند و فقط با دست از جلو نگه می دارند ... اسکله ی گمرک بندر ترکمن حسابی وسیع و بی امکاناته ... جایی که خزر بین ایران و کشور ترکمنستان شده فصل مشترک ... مه بود ، دریاش هم به جای ماسه پر از سنگ های بلند بود که می شد از روشون یه شیرجه جانانه تو خزر زد باد می اومد و حسابی یخ آلود بود ولی برای مستی آدمها مکان بی نظیری بود ...
بعد از 3 ماه روزه ی ندیدن دریام رو با جایی غیر از دریای انزلی شکستم ؛ دردناک بود .

پ.ن : در کل تجربه یی بود بس چریک گونه و لذت بخش که در عرض 24 ساعت 18 ساعت رو تو راه باشی و بری تا اون ور شمال سک سک کنی و برگردی ...

5 * اول فکر می کنی که چه قدر سرده ( که هست ) داری یه چیزی می نویسی و دستات مشته ، بعد که می خوای مشتت رو باز کنی می بی نی اون دو تا انگشت آخری به فرمان مغز محل نمی دن و باز نمی شند ! انگار تو قهر باشند ... تو دلت یه هو خالی می شه ... با اون یکی دست با یه درد خفیفی بازشون می کنی و چند بار دیگه امتحانشون می کنی ...
هیچی ...
هنوز هیچی نمی شه گفت .

6* .



NATORDASHT


E-Mail
 

آرشيو




اينها را می خوانم


چيز

فرياد

ريحان

فاطمه

يلدا

راهی

ماهى سياه كوچولو

غلاف تمام فلزى

کسوف

ناتور

آق بهمن

چون نقطه ی شک

ای اتفاق دوباره

خانه دانشجويي

هچون كوچه اى بى انتها

خورشيد خانوم

زن نوشت

عاقلانه

استامينوفن

Lost Lord

deltangestan

iranpaparzzi


Danshjoo List

BLOGNAMA
 

 

 Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved