ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Tuesday, October 26, 2004
1* جدا برام طاقت فرساست بعد از یه عمر واسه خودم و همین جور بی هوا نوشتن الان مجبور باشم حسابی اتو کشیده و معقول مطلب بنویسم و هوا رو داشته باشم ... هی باید یادم باشه که بگم وی اظهار داشت : .... تصریح کرد ... ضمن بیان فلان چیز و از این حرفا ...الان هم داشتم یکی از همینا رو جمع و جور می کردم که دیدم آمپر زده بالا و الانه که ... گفتم بیام یه کم آه و ناله کنم بلکم هم یه کم آروم شم ( هر چند غروبی یه کم حرف زدم و تاثیرش خوب بود )
ولی خب این اتفاقیه که بالاخره باید می افتاد ... اسمش رو می گذارم رمز اجازه نفس کشیدن در ایران ... نفس کشیدنی که لازمه ش پول در آوردن است ... ولی خب یه چیزی رو هم می دونم ؛ یه کم که برم جلو و راه بیافتم می تونم کنترلش کنم که اذیتم نکنه ... یعنی یه رمز دیگه کشف کنم که هم بتونم حرفم رو بزنم و هم معقول و قابل پسند باشه و هم اینکه یه وقت خدای نکرده خیانت نکنم به این دخترک درون و ایضا تاریخ زبان ادب فارسی ... بله ... می دونم که این توانایی را دارم ... به عبارتی باید داشته باشم ... 2* همین جور افتان و خیزان در کمال نا امیدی پیاده می شم که برم " زندگی ، جنگ و دیگر هیچ " رو تو کتابخونه ی علوم پایه تمدید کنم ؛ آقاهه بیکاره ها ! ولی خیلی شیک می گه برو فردا بیا ... بر که می گردم دوست چیزمان را می بی نم ... و همین جور که اختلاط می کنیم در می یابیم که هی با توام تو دانشگاه ماست و کلی ذوق مرگیم و از این حرفا که یهو دست تقدیر ایشان را رویت گونه جلوی چشمانشان می آورد و به هم معرفی می شویم ... من : ناتوردشت ... من : هی با توام ... طبق آخرین اطلاعات قیافه ی هیچ کداممان به وبلاگ هایمان نمی خورد و از این حرفا ... یه جورایی یه جرقه خوب بود ... اصلا یکی برداره آبان رو ماه دوست یابی نامگذاری کنه سنگین تر ه ها ! تا خودم دست به کار نشدم ... 3*بهم می گه «چرا اینقدر خجالتی هستی تو اونجا « |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |