ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Tuesday, November 23, 2004
1/
چه قدر این روزا این ورا آدما می میرند ... دو نفر دیگه از بچه های دانشگاه و دانشکده ی ما مردند ... داستان اینه که اینا 4 تا بودند که سه تاشون هر روز می اومدند تو دفتر انجمن و پشت کامپیوتر می نشستند و منم اون ور رو اون میز می نشستم و اینا می گشتند تو نت و خبر در می آوردند برا برد سیاسی و مطبوعات ... آها ! نگفتم ؟ ورودی جدید بودند ... جیکشون در نمی اومد البته وقتی منم بودم و کتاب می خوندم یا چیز می نوشتم ... با اینکه 3 تا بودند ، اونم پسر ولی بد مدل ساکت بودند ... خب زیاد حاشیه نرم ... الان می گم بقیه ش رو ... آره دیگه آخرین بار 4 شنبه بود دیدمشون ... بازم همون کارا ... خب می گم دیگه ! صبر کن ... بعدش شنبه می یان دانشگاه و کلاس 8 صبحشون تشکیل نمی شه و اینا هم می گن بریم دور بزنیم و راه می افتند طرف جنگل سراوان و تو راه تصادف می کنند و دو نفرشون می میرند و یکی شون هنوز تو بیمارستانه و حالش خیلی خوب نیست و اون یکی سرش شکسته و امروز دیدمش ، زل زده همین جور مات مات به عکس دوستاش و همین . 2/ آزمایشگاه آبیاری بودم دیروز ، دارند از استادا پول جمع می کنند گوسفند قربونی دم دانشگاه که دیگه ماها نمیریم ... ااا نگفتم اینا یکی شون مطلب داده بود برا نشریه ؟ خب گفتم دیگه الان ... 3/ از اون روز هر کی رو دیدم که در این مورد حرف می زد می گفت : آخی ... جوون بودن ! بعد از 5 ثانیه ادامه می داد ولی راحت شدن ... نتیجه ی اخلاقی کلیشه ای اینکه بد مدل آدما می میرند ، همین جور بی مقدمه ... من دوست دارم حداقل آدم با یه مقدمه دو خطی یا تیتر با لید یا تیتر بدون لید بمیره ... . . . زندگی این روزا تار شده ... دیگه این بهانه های ساده خوشبختی حالم رو به هم میزنه... بعدش دیشب دقیقا قبل از خواب اینو می نویسم تو دفترم : می دونی بدیش چیه بدیش اینه که هر وقت بهش فکر می کنم هیچ خاطره بد و اذیت کنی هیچ حرف دلخوری برانگیزاننده یی یادم نمی یاد که دلم رو خوش کنم که چیز زیادی رو از دست ندادم نه ! نیست . . . دلم می خواد یکی محکم بغلم کنه ... محکمه محکم ... . . . نمی دونم امسال شرکت کنم ارشد یا نه ؟! نمی دونم حالا اگه شرکت کنم چی شرکت کنم ، علاقه ی شخصی نهفته و عمر گذشته و مغز جلویی که از 18 سالگی تا حالا کلی توسعه پیدا کرده و مدعی شده و غیره و ذالک ، همه دست به دست هم دادند که من ندونم چه غلطی می خوام بکنم ... می خوام ... نمی دونم قدرت ایستادن دارم یانه ؟ نمی دونم ... دیدن اون دفترچه کذایی سنجش حالم رو بد کرد ... اه ... لوس . . . به شدت نیاز دارم تنهایی م خدشه دار بشه ... به شدت شدت ... . . . |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |