ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Sunday, February 06, 2005
پرنده اي نيست
درخت مي خواند ******************************************** سلام گاهي كه چند ساعتي كه ساكتم يه حس خوبي دارم . حس رها و كنده شدن از روزمره يي كه اميدوارنه و تلخ زندگي مي خوانيمش . زمستونه . ظهر كه رفته بودم دانشكده تا نمره هاي شاهكارم رو بگيرم و افتان خيزان تو راهروي استادها چشم به در و ديوار راه مي رفتم ، صدايي نبود ، حتي صداي پاي خودم كه يه زماني خوب باهام راه مي آمد ، چشمم افتاد بيرون ، برف مي اومد . يه برف خوشبخت و سفيد . به افتخار خوشبختي اش يك دقيقه فراموشي غم بودن و سكوت و يه لبخند عريض و بوسه يي مبسوط تحويلش دادم ! ******************************************* جمعه 9بهمن : مرجان دختر دايي م تو يه اتاق نه چندان بزرگ وروبروي يه سفره ي سفيد پر از گل مريم با همراهي كلي آدم كه علاقه ي خاصي براي شريك شدن در شخصي ترين خوشبختي و انتخاب زندگي اش داشتند با هلهله و اشك مزدوج شد . نكته مسرت بخش ماجرا اين بود كه اين وسط وقتي همه درگير هستند و اختيار سفره عقد رو دادند دست تو مي توني تمام خلاقيت شيطنت آميز پنهانت را با كمترين استفاده از آن خنچه هاي الكي خوش بي ريخت وبه جاي آن پر كردن سفره با مريم شكوفا كني و به جز خود عروس به كس ديگه اي اجازه ديدن و اظهار نظر ندي تا ظهر جمعه ... خلاصه تجربه ي بي نظيري بود رفتن به ميدان گل تهران و خريدن يه دسته 30 تايي مريم و داوودي با كمترين قيمت رويت شده ! ( بالاخره يه روز يه باغ گل راه مي ندازم . حالا ببين ! ) بخش سفيد و صورتي و آبي عروسي بخش خوبشه . سر و صداي الكي و فرت و فرت به هر بهانه اي شلوغ و هلهله كردن و قر دادن بخش لوس ماجراست .! صبح شنبه: به روال سال هاي دور كودكي با آقاي پدر انقلاب و كتابفروشي هايش را فتح كرديم و شرمنده سخاوتمندي پدرانه شديم رفت پي كارش ! بعد ازظهر شنبه : رفتم ديدن مريم .در كورترين نقطه تهران ؛ عين 6ماه پيش باز بالاي پل هوايي انقلاب پريديم بغل هم . طبق شواهد به دست آمده رنج بودن از وزن هر دويمان كم كرده بود ! بعدش باز متر كردن انقلاب بود و خريد كردن كتاب هاي 200 تا 300 توماني . شبش هم نشستيم كنار هم و به نوبت ديالكتيك تنهايي اكتاو پاز را بلند بلند دوره كرديم . اشك ريخت و جمع كردم ! صبح يكشنبه : تئاتر شهر و دست هاي دراز تر از پا و ملاقات با دختر شمالي تهران زده روبروي گيشه 1 . ريحان را مي گويم با آن شال سبزش چشمهايش در ديار يار چنان برقي مي زد كه بيا و ببين و روحت شاد شود از شادي دخترك ... من و مريم هم آرزوهاي عاقلانه مان را فوت كرديم طرفش ... شب يكشنبه :تلفن زنگ مي زند و آقاي باشگاه به بهانه اي مشكوك انگيز ازمان مي خواهد بعد از مراجعت از سفر يه سر بهشان بزنيم ! صبح دوشنبه : يكه بر مي گردم رشت . در راه نان و عشق و موتور 1000 مي بي نم و مي خوابم . بسي لوس بود ! پ.ن ينا رو قبلا ثبت كرده بودم و بنا به قانون تزلزل شخصيتم حسم نسبت به تعدادي از اين رويدادها اكنون ، حالا ، آني نيست كه ا مي خوانيد . به ثبات شخصيتتان مي بخشيد ! ***************************************** يه حال بي مناسبتي دارم . نميخوام كسي را درگير كنم . نگراني هاي شيك و احيانا وظيفه آلودشان ته مانده ي آرامش دخترك درونم را مي ريزد به هم . با اينكه سخت نيازمند در آغوش گرفته شدنم . يه جور دلتنگي متناقض مزمن شايد . يا نه يه جور نگاه يخ و تو خالي به اتفاق هاي دور و بر ! از همان بي تفاوتي هاي سيال روزمره . چندان نرمال پيش نمي رود . الان مدتهاست اين را حس مي كنم . هستم كه باشم .آشفتگي ام در نتايج امتحانات و كارهايم بهم دهن كجي مي كند . اوضاع جوري شده كه براي بقا بايد بروم در خواست بدهم و شايد هم كمي خواهش ، در حالي كه خداي روزهاي سرد و برفي بنا به مستندات در دست خودش بايد بداند كه چه كند تا رويا هامان يخ نبندد و بعدش هم آب شود . ولي ... نه ! من نمي ذارم از دست برود آنچه كه مي گويند از دست رفته است و تو ول معطلي ! ********************************* شاعرانه هايم را گم كردم . همان بهانه هاي ساده خوشبختي را مي گويم . |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |