|
ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
|
Sunday, February 20, 2005
واگویه :
* خانه ی پدری گاهی ، با فواصل نزدیک گاهی ، از قد و اندازه آدم کم می آورد . پایت را که دراز کنی و تکیه دهی به تخت انگار که تجاوز کنی به روزهای خوش کودکی ، البت بستگی دارد خوشی را چه بدانی . * چند وقتی است تو بمیری و من بمیرم راه انداخته ام با زمان . هی من میگم بفرمائید ، اون می گه بفرمائید . شورش رو در آورده . * نه روزگار غریبه و نه نازنین این ورا می پلکه . همون داستان تراژیک لوس نخ نما شده ست . خودکشی جرات می خواد و هدایت بودن یأسی حرفه ای می طلبد . دردهای جسمانی تمام روز پهنت می کند لای ملافه های سفید . اعصابت را می ریزد به هم و ته مانده حوصله ات را تف می کند بیرون . با یه جیغ عصبی به اشک ها می گویی همون جایی که هستید ، باشید ؛ والدین صاحبتان جنبه ی دیدن ملافه های خیس را ندارند ؛ دوران بچه بزرگ کردنشان گذشته یحتمل ! * تمام طول روز این دیوارهای امن صدای عزاداری خیابان را به سمعت می رساند . هیچ وقت نتوانستی با جماعت بیش از 1 نفر سر موضوع مشترکی همدردی کنی ؛ شاید ! * هی باور کن گاهی تناقضات و خجالتی های درونت حالم را به هم می زند دختر ! * « ... » یعنی منم اگه بودم همین عکس العمل را داشتم ؟ کاش نداشته باشم . آدم دلش ترک بر می داره . * کار مفیدی انجام نمی دم . البت بستگی به این داره که مفید رو چی بدونی ! برای خالی نبودن عریضه گاهی رویا می بافم . یکی رو ، یکی زیر . اه ...همیشه از کش بافت بدم می اومده . کافیه دل حواست بخواد بره یه جای دیگه . اون وقته که باید بشکافی ... از اول . * شد خزان گوش می دم . * لنی گاری کوپر اینا : « افسوس ، خوشبختی از آن شیرینی هاست که باید گرم گرم خورد .» |
آرشيو | |
| Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved | ||