ناتوردشت | home | archive | email | pictures | XML| Designer | blogger | |
Friday, March 04, 2005
واگویه 2 :
*این قدر حرف زدیم و زدیم و زدیم تا پس افتاد ... همین شد که سعی کردیم آرام تر و سنجیده تر بزنیم تا حداقل این برامون بمونه ... وقتی بچه ها بزرگ بشن ، برن سر خونه و زندگیشون همین برامون می مونه که باید دو تایی همدیگه رو تا دم گور بدرقه کنیم ... دنیا که وفا نداره مادر... *این مسیر بیمارستان الزهرا تا پیتزا برج و اون میدون الکی ولی خوشگله روبروی در عقبی باغ محتشم کلی برا خودش green mile بود ما خبر نداشتیم .. . *هیچ داستانی خوش تر از دور شدن و معلوم شدن تکلیف آن گل و بلبل کذایی بالای سر با آن دور چرخیدن و تعلیق بی مزه شان در زندگی وجود ندارد ... باور کن ! *گاهی قابلیت اینو پیدا می کنم به تمام معجزاتی که گفتن معجزه بوده ایمان بیاورم ... از همان ها که می گفتی یه بسم الله بگو و از رو آب رد شو ... باور کن خودتم اگه بودی می گفتی اینو برا پذیرفتن نسل سوم به روزش کنند ... ولی خب من دائم به این فکر می کنم که اگه گفتیم و رد شدیم و حالا یه هو بر مبنای همون شکی که خودت از اول شروعش کردی اون تیکه ی آخر داستان پاهامون خیس شد تکلیف چیه ؟ میشه گفت ببخشید از اول ؟ از اونجایی که الان نیاز به یه جواب انسانی دارم و نه خدایی ، خودم جواب می دم : گاهی فقط گاهی ، منطبق بر همان گاهی فوق ، می شه ! |
آرشيو | |
Template Copyright © 2004 Lost Lord All rights reserved |